(افسانه)
1
در شبِ تیره، دیوانه ای کاو
دل به رنگی گریزان سپرده،
در درْه ی سرد و خلوت نشسته
همچو ساقه یْ گیاهی فسرده
می کند داستانی غم آور.
2
در میانِ بسْ آشفته مانده،
قصه ی دانه اش هست و دامی.
وز همه گفته، ناگفته مانده
از دلی رفته دارد پیامی.
داستان از خیالی پریشان:
3
ـ ای دلِ من، دلِ من، دلِ من!
بینوا، مضطرا، قابل من!
با همه خوبی و قدر و دعوی
از تو آخر چه شد حاصل من،
جز سرشکی به رخساره ی غم؟
4
آخر ـ ای بینوا دل! ـ چه دیدی
که رهِ رستگاری بریدی؟
مرغ هرزه درایی، که بر هر
شاخی و شاخساری پریدی!
تا بماندی زبون و فتاده؟
5
می توانستی ای دل، رهیدن
گر نخوردی فریب زمانه،
آنچه دیدی، ز خود دیدی و بس
هر دَمی یک ره و یک بهانه
تا تو ـ ای مست! ـ با من ستیزی،
6
تا به سرمستی و غمگساری
با فسانه کنی دوستاری.
عالمی دایم از وی گریزد،
با تو او را بُوَد سازگاری
مبتلایی نیابد به از تو.
7
افسانه: مبتلایی که ماننده ی او
کس در این راهِ لغزان ندیده.
آه! دیری است کاین قصه گویند:
از برِ شاخه مرغی پریده
مانده بر جای از او آشیانه.
8
لیک این آشیانها سراسر
بر کفِ بادها اندر آیند.
رهروان اندر این راه هستند
کاندر این غم، به غم می سرایند ....
او یکی نیز از رهروان بود.
9
در بر این خرابه مغاره،
وین بلند آسمان و ستاره،
سالها با هم افسرده بودید
وز حوادث به دل، پاره پاره
او ترا بوسه می زد، تو او را ...))
10
عاشق: سالها با هم افسرده بودیم
سالها همچو واماندگانی،
لیک موجی که آشفته می رفت
بودش از تو به لب داستانی.
می زدت لب، در آن موج، لبخند.
سایه ی خیال من...
برچسب : نویسنده : setareya بازدید : 49