افسانه از نیما و به یاد سایه

ساخت وبلاگ
 

(افسانه)

 

1

در شبِ تیره، دیوانه ای کاو

دل به رنگی گریزان سپرده،

در درْه ی سرد و خلوت نشسته

همچو ساقه یْ گیاهی فسرده

می کند داستانی غم آور.

2

در میانِ بسْ آشفته مانده،

قصه ی دانه اش هست و دامی.

وز همه گفته، ناگفته مانده

از دلی رفته دارد پیامی.

داستان از خیالی پریشان:

3

ـ ای دلِ من، دلِ من، دلِ من!

بینوا، مضطرا، قابل من!

با همه خوبی و قدر و دعوی

از تو آخر چه شد حاصل من،

جز سرشکی به رخساره ی غم؟

4

آخر ـ ای بینوا دل! ـ چه دیدی

که رهِ رستگاری بریدی؟

مرغ هرزه درایی، که بر هر

شاخی و شاخساری پریدی!

تا بماندی زبون و فتاده؟

5

می توانستی ای دل، رهیدن

گر نخوردی فریب زمانه،

آنچه دیدی، ز خود دیدی و بس

هر دَمی یک ره و یک بهانه

تا تو ـ ای مست! ـ با من ستیزی،

6

تا به سرمستی و غمگساری

با فسانه کنی دوستاری.

عالمی دایم از وی گریزد،

با تو او را بُوَد سازگاری

مبتلایی نیابد به از تو.

7

افسانه: مبتلایی که ماننده ی او

کس در این راهِ لغزان ندیده.

آه! دیری است کاین قصه گویند:

از برِ شاخه مرغی پریده

مانده بر جای از او آشیانه.

8

لیک این آشیانها سراسر

بر کفِ بادها اندر آیند.

رهروان اندر این راه هستند

کاندر این غم، به غم می سرایند ....

او یکی نیز از رهروان بود.

9

در بر این خرابه مغاره،

وین بلند آسمان و ستاره،

سالها با هم افسرده بودید

وز حوادث به دل، پاره پاره

او ترا بوسه می زد، تو او را ...))

10

عاشق: سالها با هم افسرده بودیم

سالها همچو واماندگانی،

لیک موجی که آشفته می رفت

بودش از تو به لب داستانی.

می زدت لب، در آن موج، لبخند.

 

 

سایه ی خیال من...
ما را در سایت سایه ی خیال من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : setareya بازدید : 49 تاريخ : پنجشنبه 2 اسفند 1397 ساعت: 5:31